steppingoutsideyourcomfortzone

چرا خارج شدن از منطقه امن ذهن ارزشش را دارد؟ حتی اگر مشکل باشد؟

وقتی شما برای دستیابی به یک پروژه یا رویا از در حال ام خود هستید، حتما مجبور نیستید به نتیجه نهایی فکر کنید، زیرا در آن صورت شما دنبال رضایت‌مندی می‌رود که شاید هیچ وقت به آن نرسید. لذت پایان کار نیست، کوشش است… ساختن است…
من لحظاتی را تجربه کردم که در آن تلاش کردن همان لذت بردن بوده است. من عقیده دارم که کل آن همین است، اما وقتی سفر به نظر خیلی بد می آید چه؟ وقتی هر چه شما تلاش می کنید باز هم سفرِ شما بد پیش می‌رود؛ وقتی چیزی که زمانی شما با عشق و لذت می ساختید شما را خرد میکند ،وقتی باعث می‌شود شما به خودتان بیشتر از هر وقت دیگری شک کنید و وقتی تلاش خلاقانه شما نتیجه نداده است چه؟

من در پیش نویس کتابم راجع به آن نوشته ام. کتابی که به خاطرش ۱۲۰ نفر را در ارتباط با رویایی که به آن رسیده‌اند، مصاحبه کردم. من دیگر نمی‌خواهم این کتاب را تمام کنم. کائنات صدای من را میشنوی؟ من نمیخوام این کتاب را بنویسم!!! اما من هنوز هم اینجا هستم و دارم مینویسم. کاش هیچ وقت درباره رویایم به کسی نمی گفتم. زیرا الان احساس حماقت می کنم.
راهنمای رویایی شماره ۱: به کسی رویایتان را نگویید. این کار را نکنید. زیرا مردم در مورد آن هیجان زده می شوند و یک شروع، یک انرژی، یک حال بالقوه را برای چیز جدیدی ایجاد می‌کنند. مردم آن را دوست دارند بخصوص وقتی آنها شما را دوست دارند و شکست شما باعث نمی‌شود تا نسبت به خودشان احساس بهتری داشته باشند مردمی وجود دارند که می خواهند شما موفق شوید. این موضوع عجیب اما واقعی است.
بعضی مواقع من از اینکه به مردم راجع به رویای نوشتن این کتاب گفتم پشیمان می شوم، اما هر وقت آنها می پرسیدند آن هم با آن همه عشق و علاقه من فقط می خواستم بروم و در گوشه بمیرم. آرزو می‌کردم کاش هیچ وقت این کار را از اول شروع نمی کردم. چرا من مسیر طبیعی را نرفتم که مردم از من چیزی راجع به آن نپرسند؟ من دوست داشتم خسته کننده باشم!

تعداد دفعاتی که می‌خواستم از رویاهایم دست بکشم واقعاً خودم را هم مبهوت می‌کند. من طی دو سال گذشته برای تعداد زیادی کار و برنامه درخواست دادم بعضی ها مرا رد کردند، بعضی ها را من رد کردم زیرا حس کنم وقتی سر و صدای کتاب هنوز زیاد بود زمان انجام این کارها نبود. اما من مدام اطرافم را می گشتم تا حس بر حق بودن را پیدا کنم. زیرا جایی وسط راه احساس کردم که نوشتن یک کتاب احمقانه است و من از انجام آن کار احساس حماقت می کردم.

من احساس بی مسئولیتی می کردم و این احساس برای دانشجویی مثل من که با نمره A بورسیه شده بود، یکی از ناراحت کننده ترین احساس ها بود.
شما چطور به رویاهایتان ادامه می دهید وقتی احساس می کنید که کاربردی ندارد و در عین حال یک انسان بسیار عمل گرا هستید. من یک آدم بسیار عملگرا و خیال پرداز هستنم و تلفیق این دو را می‌کشد. من سعی می‌کنم که تعادل برقرار کنم اما این کار از آنچه تصور می کردم بسیار مشکل تر است. سپس من زمان زیادی را فکر کردم که کار کاربردی‌تر را انجام دهم تا تنها به نوشتن بپردازم. می‌گویند فقط روی صندلی بنشین و بنویس، به خودت ایمان داشته باش. من فکر می‌کنم که این درست است اما از روی تجربه می گویم که کار چندان ساده ای نیست اما بالاخره شهامت این را دارم که اعتراف کنم نشستن روی صندلی و ایمان داشتن به خودت، همیشه چیزهایی نیست که هر روز بتوانید داشته باشید، مخصوصاً وقتی هنوز خودتان را در خصوص توانایی، استعداد و ارزشتان زیر سوال میبرید.

شک کردن به خود چیز بدی است. لین مانوئل میراندا نویسنده ی موزیکال همیلتون گفته که شک کردن به خود مثل سوخت موشک می ماند که اگر از مجرای درست وارد نشود می تواند شما را نابود کند. اغلب مواقع من حس می کنم که دارد مرا نابود می کند.

اما بعد صدا یک آهنگ که توسط ویل هاگ و اریک پاسلی نوشته شده است در گوشم صدا می کند:” به رویاپردازی ادامه بده. حتی اگر قلبت شکسته باشد”
اما چرا؟ چرا من وقتی در هر صورت قلبم می شکند، حتی از راه‌هایی که فکرش را هم نمی کنم، باید به رویا پردازی ادامه بدهم؟ اگر من قدم در این راه نمی گذاشتم، هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد.
به دنبال رویاهایت برو! به خودت ایمان داشته باش! از منطقه امنت بیرون بیا! همه ما این حرف ها را شنیده ایم. انگار که تمام اینها سرگرمی و خوشگذرانی است. از سفرت لذت ببر… سفر بهترین بخش ماجرا است. انگار که قلبت شکسته نمی شود، انگار که احساس بدی به تو دست نمی‌دهد، انگار که در زندگی تا این حد احساس ناراحتی نداشتی، انگار که این سفر یک میلیون پیچ اشتباه ندارد، مسیرهایی به بوته‌های خار، روز و شب گیر کردن در بیابان، گم شدن در جنگل بدون نقشه و آنتن موبایل…
و برای بعضی ها سفر پر از لذت و سرگرمی است. من نمی دانم، من نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم…
بدترین چیز برای یک دانشجو با گرید A راجع به یک مسیر چیست؟  درست حدس زدید، حس “نمی دانم” است. ابهام و عدم اطمینان.
تا حدود دو سال پیش من کارهایی انجام می دادم که معمولاً نمی دانستم نتیجه آنها چیست. من یک سرفصل روشن و مشخص داشتم، به همراه شرح شغلی که دقیقاً به من می‌گفت چه کاری را باید انجام دهم، این که چه زمانی باید حاضر می‌شدم و برای دریافت حقوق و امتیاز A چه کاری می بایست انجام دهم.
طی چند سال گذشته وارد دنیای شدم که در آن سرفصل، مهلت سررسید، رئیس، امتیاز A و حقوقی وجود نداشت. زمان هایی بود که بسیار پرنشاط و آزاد بودم. سال اول فوق العاده بود، سرگرم کننده بود  سفر، سفر… حماسی بود. اما سال دوم مشقت بار، سخت و پر ازعدم اطمینان و نمی‌دانم ها بود. در دومین سال دلم میخواست سرفصل، مهلت سررسید، و رئیس، امتیاز A و حقوق ثابت داشته باشم.
وقتی شما به پایان یک سفر بخصوص می‌رسید، نگاه کردن به گذشته آسان است و شما از اینکه ریسک کردید و مشکلات را پشت سر گذاشتید و به آخر راه رسیدید، احساس خوبی دارید، اما وقتی در وسط راه گیر کرده اید و هیچ کمکی هم ندارید، حس می کنید کاش هیچ وقت قدم در این راه نمی گذاشتید.
وقتی تنها رها شده اید و نمی دانید آیا این کار اصلاً ارزشش را دارد یا نه چه؟ وقتی انگار روزتان تمام نمی شود و مدام تکرار می شود چه؟ درست مانند آهنگ تیلور سویفت: “آیا از جنگل بیرون آمده ایم؟ آیا از جنگل بیرون آمده ایم؟”
بدترین فکر این است: اگر این کار از اول اشتباه بوده است چه؟ واقعیت این است که من هنوز نمی دانم، من نمی دانم.
تنها چیزی که میتوانم آرزو کنم این است که توانایی گذر از شرایطِ ناراحت‌کننده، شرایط ندانستن ها در میانه ماجرا توانایی خوبی باشد، مثل قدرت خارق العاده یک هنرمند که به من کمک می کند مرحله بعدی را انجام دهم. حتی اگر مرحله اول طبق انتظار من پیش نرفته باشد.
من هنوز این قدرت خارق العاده را ندارم، اما تلاش می‌کنم و این مرا آزار می دهد.
من تمام مسیر فریاد زده‌ام. مسیر من زیبا نبوده است. دروغ است اگر بگویم خیلی زیبا بوده است. من تمام مسیر را کلنجار رفته ام خیلی سخت است وقتی شما روی چیزی سرمایه‌گذاری می‌کنید اما در آخر مجبورید احساس شرم، شرمندگی و دلشکستگی داشته باشید، چون نتیجه مطلوب را نگرفته اید. می خواهید به عقب برگردید اما حتی اگر هم بخواهید با تمام هیجان روز اول به عقب برگردید، مسیر را نمی‌دانید. شاید این همان نقطه ی بدون بازگشت است، نقطه ای که شما حتی به یاد نمی آورید چطور شروع کردید. شاید این موضوعِ خوبی باشد. من آرزو دارم که حداقل به جای جالبی مرا ببرد، جالب بودنش مهم است. زیرا آن موقع می توانم بگویم من کسل نیستم.

این تنها چیزیست که در این لحظه مرا به جلو می‌برد. تنها چیزی که باعث می‌شود به دیگر جایگزین ها “نه” بگویم. هنوز هم مشغول نوشتن این کتاب باشم که اینقدر راجع به آن نامطمئن هستم. هرچیز دیگری در مقایسه با این چالش، خسته کننده است. هرج‌ومرج دردناک است، اما خسته کننده نیست. پس من به دنبال چیزهای جالب هستم. من به دنبال حوالی منطقه ی امن هستم، حتی اگر قلب مرا بشکند.

دیدگاهتان را بنویسید